در تاريكي و سكوت نشستهام و به سخنانت ميانديشم. ميداني تاريكي و سكوت حكايت زندگي بسياري از ما زنان است؛ از گذشته و باور بدار هنوز. دنيايي براي خود ميسازيم. دنيايي كه از جنس دگر است؛ جنس خودمان. دنيايي كه در آن انديشه هست و استقلال. دنيايي كه بسي با جنگهاي بسيار با سنت و عرف حاصل شده است. و چه بسي از ما كه روزي وا ميدهيم. تو از ازدواج او ميگويي و من شعرهايش را بهياد ميآورم. طنين صدايش در گوشم ميپيچد. او از مردمان خسته است. آن قدر خسته است كه دنياي مجازي را رها ميكند و به دفتري پناه ميبرد. دوستاني اندك و گربهها و سگي كه او با مهر زيستن را به آنها آموخته است.
ميگويم ازدواج قرار است پيوند دو آدم باشد نه جدايي بين دو دوست ديگر. اما اينجا ايران است و ازدواج مفهوم مالكيت دارد. از مذهب ميگويي. من باز شعرهايش در ذهنم ميپيچد. مگر ميشود آن مهربان دختر لطيف كه غم در صدايش بود، چنين انتخاب كند كه غم جدايي دوستانش را هم بر دوش كشد. نميداني و دوست داري اين گونه بيانديشي كه شايد مناسب يافته باشدش. و اما اجباري كه ردش نميكنيم. ميدانيم كه دختر بودن در ايران يعني چه؟ ميدانيم كه وقتي سه دهه را پشت سر گذاشتهاي و باز دست رد بر سينه بسياري گذاشتهاي، نگاهها چگونه بر تو خيره شدهاند. خستگيها را حس ميكنم. سخنانمان پايان يافت اما انديشههايم آغاز شد. به خود ميانديشم و هزاران زن مثل من، مثل او. ما كه در بند اين سنتهاي غلط بال و پرمان بسته است. به آن دختراني ميانديشم كه به زور بر سفرهاي ميشينند و غريبهاي كه شب را با او سر خواهند كرد، كنارشان نشسته است. كلمات بسياري هجوم ميآورند. كلمات تمام آن زناني كه گفتهاند لحظهاي كه "بله" را گفتهاند برايشان پر از وحشت و ترس بوده از آن كه نميدانند چه اتفاقي در شرف روي دادن است. از مايي كه تنها بله گفتيم تا اجازه پدر بر سر ما نباشد، تا نگاههاي خيره از ما رو گردانند. به زناني ميانديشم كه خسته "بلي" ميگويند. سازگار ميشوند تا زندگي آرام پيش رود. دوست دارند اسم "عشق و مهر" بر اين قرارداد گذارند. دروغي بر خود تا باور ندارند كه از باورهايشان دست شستند زماني كه "بلي" بر زبانشان جاري شد. آن زمان كه برخود ميآييم و يادمان ميآيد كي بوديم و چه شد. آن زمان كه سركشيها آغاز ميشود و دل شكسته ميمانيم و باز خستهتر كه جنگها آغاز شده است. راستي داستاني ديگر هست. زناني كه كم نميبينيم افسرده و مغموم تن در دادهاند و خواستههايشان را به باد فراموشي سپردهاند. ميبيني داستان بسي از زنان اين سرزمين غمگين است و افسرده.
راستي دوست داشتم مرهمي باشم بر زخم جدايي دو دوست اما آن چه شد تنها از غم گفتم و ناچاري سرنوشت. اما تو غمگين نباش كه ما خود اين نسخه را برخود ميپيچيم و تو خوب ميداني كه من هم درد كشيدهام. و هر دو خوب ميدانيم در اين ديار آن كه ميانديشد و آن كه خود بودن را ميآزمايد، درد خواهد كشيد. زخمها فراوان خواهد بود و مرهمها كم.