مكرمه قرباني است نه خيانتكار
براي مكرمه
آن روزها را يادم نميرود. بهخصوص، آن روز صبح كه ساكي بسته بودم و ميخواستم از خانهاي كه با پول من و بهنام او رهن شده بود و او آنجا را متعلق به خودش ميدانست، بيرون بيايم. نميخواست زير بار طلاق برود. پيش از اين در صحبتهايش اعتراف كرده بود كه با او ميسوزم و خشك ميشوم اما به قول خودش فكر نميكرد كه بخواهم طلاق بگيرم. باز هم به قول خودش به عطوفت من اميد بسته بود. آن زمان به هرچيزي چنگ زد تا مرا نگه دارد. چند باري حمله به من هم از همان تلاشها بود. آن روز وقتي كه ديدم بدون لباس به سمت من ميآيد، وحشت كردم. در هر حال توان جسمي او بيشتر بود. سعي كردم خودم را نبازم. حس زني را داشتم كه ميخواست به او تجاوز شود. من مدتها بود كه او را همسر خودم نميدانستم. به او و تمام مخالفان اين طلاق حتي به پدر و مادرم كه از اسم طلاق ميترسيدند، گفته بودم كه من حتي ديگر حس نميكنم كه اين مرد همسر من است و حتي احساس محرم بودن هم با او ندارم. او برايم غريبه بود. مدتها بود اتاقها را جدا كرده بودم تا طلاق رخ دهد. قفل در اتاق ايراد داشت و من هيچ شبي با حس امنيت نخوابيده بودم. ديگر طاقتم طاق شده بود و ميخواستم آن خانه را ترك كنم كه او آنگونه به من حملهور شد. يك غريبه ميخواست به من تجاوز كند.
وسايل ضروريام را جمع كرده بودم و داشتم كنترل ميكردم كه چيزي از قلم نيافتاده باشد. كشوي پاتختي سمت چپ را نگاه ميكردم. تخت چسبيده به ضلع شمالي اتاق در وسط قرار داشت و هر طرف آن يك پاتختي بود. درب در سمت راست اتاق باز ميشد. درب باز بود. او را ديدم كه به سمت ميآيد. سريع ايستادم. از روي تخت رد شد و به سمتم حركت كرد. عقب عقب ميرفتم. سعي ميكردم از اتاق خارج شوم. فرياد زدم تا او را بترسانم و يادم نيست چه شياي اما شايد گلداني تزييني را از ميز توالت برداشتم و تهديدش كردم كه پرتاب ميكنم. تهديدش كردم كه آنقدر فرياد ميزنم كه همه همسايهها اينجا جمع شوند. تهديدش كردم كه فرياد دزد ميزنم تا بهزور وارد خانه شوند و او را دراين وضع ببينند. در جلوي من بود. او به جلو ميآمد و من به عقب ميرفتم. دستانش را دراز ميكرد تا مرا بگيرد. وحشي شده بود. ميخواست هر طوري شده ساكتم كند.
فريادها و تهديدهايم و آن فرياد بلندم كه داد زدم: "كمك، دزد". كمي او را عقب نشاند. از اتاق بيرون آمدم؛ او هم. ساكم را برداشتم و سعي كردم سريع از خانه خارج شوم. او ترسيده و مطمئن شده بود كه به او اجازه اين كار را نخواهم داد. لگدهايش را با كلمات ركيك بهسويم پرتاب ميكرد. هنگام عبور از درب لگد محكمي زد كه به بيرون پرتاب شدم. پوزخندي حوالهاش كردم و آن خانه را ترك كردم.
بعدها از او شنيدم كه آن روز ميخواسته با عشقبازي مرا دوباره جلب خود كند. كاري كه در چهارسال پيش از آن نتوانسته بود، انجام دهد. هر بار پس از هر رابطه دردهاي بسياري را تحمل ميكردم و پاسخ منفي من به عشقبازي دليل نهفته اما اصلي بسياري از مناقشههاي ما بود. حتي تصميم فوري من به طلاق كه مدتها بود آن را در سر داشتم، از آخرين رابطهاي ناشي ميشد كه پس از آن حاضر نبودم درد ديگري از اين نوع را برخود تحميل كنم. مشكلي كه ميدانستم نه جسمي كه بلكه روحي است. ديگر دوست نداشتم حس كنم كه مورد تجاوز واقع شدهام.
چقدر سخت طلاق پيش رفت. نميدانم شايد ايزد دلش براي تمام تنهاييهاي آن زمانم سوخت كه آن گونه دست غيبي را فرستاد كه پس از قريب به يكسال آن ماجرا تمام شود و من از آن زندگي رها شوم.
وقتي سرنوشت مكرمه را ميخوانم به اين فكر ميكنم كه اگر در نهايت موفق به طلاق نشده بودم، چه ميكردم. اگر در حيني كه جدا از او زندگي ميكردم به اميد طلاق، آن زمان كه او تنها اسمي در شناسنامه من بود، اگر با مردي آشنا ميشدم و دل ميبستيم، چه ميكرديم؟ اگر همان زمان كه با آن مرد زندگي ميكردم و عاشق ديگري مي شدم، چه اتفاقي ميافتاد؟ ميدانستم كه صادقانه به او ميگفتم و باور دارم كه او با جدايي موافقت نميكرد. چون اكنون از حقي نابرابر براي نگهداشتن من استفاده ميكرد. او حقي داشت كه من نداشتم. من نميتوانستم آن اسم را در شناسنامه خود خط بزنم. آيا دل بستن به مرد ديگر خيانت به او بود؟ من اينگونه نميانديشم. شايد اگر من هم موفق به طلاق نميشدم كاري را ميكردم كه مكرمه كرد، بار سفر ميبستم و با دلدادهام زندگي جديدي را در مكاني ناشناس و آرام آغاز ميكرديم. خيانتكار نه من كه او بود كه اين زندگي را تمام نميكرد. كاري كه شوهر اول مكرمه انجام داد. از نظر من گناهكار تنها اوست كه نپذيرفته در ذهن و دل مكرمه جايي ندارد. او كه آرامش زندگي جعفر و مكرمه را بر هم زد.
بگذريم كه شوهر سابق مكرمه هم بيمار اجتماعي است كه او به حقي اضافه ميدهد تا او آن را چماقي كند بر سر ديگري. فقط و فقط اگر مكرمه حق طلاق داشت؛ هيچ كس مكرمه و شريك زندگياش را به گناه و خيانت محكوم نميكرد تا در صبحگاهي با حكم قاضي يكي سنگسار شود و حكم آن ديگري نه لغو كه متوقف شده باشد.
پس لطف كنيد و مكرمه را خيانتكار نخوانيد و باور كنيد كه مكرمه از آن مرد طلاق گرفته بود، در ذهن و دلش، اگر چه نتوانسته بود در شناسنامهاش نام او را خط بزند. مكرمه اكنون خيلي درد دارد. پدر فرزندانش در ميان تلي سنگ جان باخته است و فرزندانش نامشروع خوانده شدهاند و او ميترسد از عاقبت آن دو معصومي كه بيگناه حرامزاده خطاب ميشوند. فرزندانش با او در سلولي سياه در بند كشيدهشدهاند. شايد او اكنون در ميان تضادهايش سردرگم است. شايد حس گناه او را بيازارد و شايد در حسرت روزهاي گمنامي و زندگي در خفا باشد. كسي چه ميداند در دل مكرمه اكنون چه ميگذرد. مكرمه يك قرباني است؛ نه خيانتكار.
2 comments:
آخیش - بلاخره جستمات!
حالا بعد برمیگردم، مرسی یلدا خانم نازنین.
فدات هاله خانومي
Post a Comment