Wednesday, July 18, 2007

وبلاگ‌هاي خوب

وبلاگ‌هاي خوب كه اطلاعات خوب بدهند كمتر و كمتر شده است اما وبلاگي هست كه تازه با آن آشنا شدم و زيبا مي‌نويسد و اطلاعات خوبي مي‌دهد. به شما هم پيشنهاد مي‌دهم اين وبلاگ را از دست ندهيد:
http://yusef.blogspot.com/

علاقمندان به پينك فلويد هم دست خالي باز نخواهند گشت؛ يوسف دو وبلاگ دارد:
http://pinkfloyd-persianbook.blogspot.com/
در اين وبلاگ كتابش را درباره پينك فلويد منتشر مي‌كند

Monday, July 16, 2007

زخم‌ها و مرهم‌ها

در تاريكي و سكوت نشسته‌ام و به سخنانت مي‌انديشم. مي‌داني تاريكي و سكوت حكايت زندگي بسياري از ما زنان است؛ از گذشته و باور بدار هنوز. دنيايي براي خود مي‌سازيم. دنيايي كه از جنس دگر است؛ جنس خودمان. دنيايي كه در آن انديشه هست و استقلال. دنيايي كه بسي با جنگ‌هاي بسيار با سنت و عرف حاصل شده است. و چه بسي از ما كه روزي وا مي‌دهيم. تو از ازدواج او مي‌گويي و من شعرهايش را به‌ياد مي‌آورم. طنين صدايش در گوشم مي‌پيچد. او از مردمان خسته است. آن قدر خسته است كه دنياي مجازي را رها مي‌‌كند و به دفتري پناه مي‌برد. دوستاني اندك و گربه‌ها و سگي كه او با مهر زيستن را به آنها آموخته است.
مي‌گويم ازدواج قرار است پيوند دو آدم باشد نه جدايي بين دو دوست ديگر. اما اينجا ايران است و ازدواج مفهوم مالكيت دارد. از مذهب مي‌گويي. من باز شعرهايش در ذهنم مي‌پيچد. مگر مي‌شود آن مهربان دختر لطيف كه غم در صدايش بود، چنين انتخاب كند كه غم جدايي دوستانش را هم بر دوش كشد. نمي‌داني و دوست داري اين گونه بيانديشي كه شايد مناسب يافته باشدش. و اما اجباري كه ردش نمي‌كنيم. مي‌دانيم كه دختر بودن در ايران يعني چه؟ مي‌دانيم كه وقتي سه دهه را پشت سر گذاشته‌اي و باز دست رد بر سينه بسياري گذاشته‌اي، نگاه‌ها چگونه بر تو خيره شده‌‌اند. خستگي‌ها را حس مي‌كنم. سخنانمان پايان يافت اما انديشه‌هايم آغاز شد. به خود مي‌انديشم و هزاران زن مثل من، مثل او. ما كه در بند اين سنت‌هاي غلط بال و پرمان بسته است. به آن دختراني مي‌انديشم كه به زور بر سفره‌اي مي‌شينند و غريبه‌اي كه شب را با او سر خواهند كرد، كنارشان نشسته است. كلمات بسياري هجوم مي‌آورند. كلمات تمام آن زناني كه گفته‌اند لحظه‌اي كه "بله" را گفته‌اند برايشان پر از وحشت و ترس بوده از آن كه نمي‌دانند چه اتفاقي در شرف روي دادن است. از مايي كه تنها بله گفتيم تا اجازه پدر بر سر ما نباشد، تا نگاه‌هاي خيره از ما رو گردانند. به زناني مي‌انديشم كه خسته "بلي" مي‌گويند. سازگار مي‌شوند تا زندگي آرام پيش رود. دوست دارند اسم "عشق و مهر" بر اين قرارداد گذارند. دروغي بر خود تا باور ندارند كه از باورهايشان دست شستند زماني كه "بلي" بر زبان‌شان جاري شد. آن زمان كه برخود مي‌آييم و يادمان مي‌آيد كي بوديم و چه شد. آن زمان كه سركشي‌ها آغاز مي‌شود و دل شكسته مي‌مانيم و باز خسته‌تر كه جنگ‌ها آغاز شده است. راستي داستاني ديگر هست. زناني كه كم نمي‌بينيم افسرده و مغموم تن در داده‌اند و خواسته‌هايشان را به باد فراموشي سپرده‌اند. مي‌بيني داستان بسي از زنان اين سرزمين غمگين است و افسرده.
راستي دوست داشتم مرهمي باشم بر زخم جدايي دو دوست اما آن چه شد تنها از غم گفتم و ناچاري سرنوشت. اما تو غمگين نباش كه ما خود اين نسخه را برخود مي‌پيچيم و تو خوب مي‌داني كه من هم درد كشيده‌ام. و هر دو خوب مي‌دانيم در اين ديار آن كه مي‌انديشد و آن كه خود بودن را مي‌آزمايد، درد خواهد كشيد. زخم‌ها فراوان خواهد بود و مرهم‌ها كم.

Saturday, July 14, 2007

جستجوي روز زن در گوگل

نزديك به روز زن اسلامي بود، همكارم ازم خواست كه متني برايش پيدا كنم كه در كنار كادوي در نظر گرفته شده، در كارتي چاپ و تقديم ما زنان كنند.
بديهي است كه شروع به جستحو در گوگل كردم و كلي خوشحال شدم كه جستجوي روز زن، در بيش از 90 درصد به روز جهاني زن، روز 8 مارس منتهي مي‌شد. از كتك خوردن زنان در پارك دانشجو تا دستگيري 33 زن و غيره و ذلك. به همكارانم كه فعاليت‌هاي در اين حوزه را باور ندارند، نشان دادم كه بي‌تاثير نيستيم.
بماند كه متن مناسبي پيدا نكردم. متنها يا زياد اسلامي بود كه من موافق نبودم يا خيلي در برابري و فمينيستي كه مناسب شركت دولتي نبود. در نهايت هم تنها يك پيام تبريك يك خطي چاپ شد.

گويي اين امر را ديگراني هم مشاهده كرده‌اند و به مذاق آنها خوش نيامده است كه به فكر بمب گوگلي افتاده‌اند. ساختن بمب گوگلي كاري ندارد و بر عكس آن هم مي‌تواند ساخته شود. هرچند نيازي نيست. تنها كافي است ببينند كه در روز زن اسلامي آن چه براي زنان مهم است كادو گرفتن و به‌ويژه كادوهاي ادارات و شركت‌ها است. اين روز در حكومت قبلي روز تولد مادر شاه بود و اكنون روز تولد فاطمه.

اما روز جهاني زن هدف بزرگتري دارد، برابري كه هيچ بمب گوگلي نمي‌تواند ما را از آن باز دارد. روز جهاني زن تنها يك روز است، روزي كه تمام زنان در سرتاسر جهان خواسته خود از برابري را اعلام مي‌كنند و هيچ روز ديگري جايگزين آن نخواهد شد..

Tuesday, July 10, 2007

مكرمه قرباني است نه خيانت‌كار

براي مكرمه
آن روزها را يادم نمي‌رود. به‌خصوص، آن روز صبح كه ساكي بسته بودم و مي‌خواستم از خانه‌اي كه با پول من و به‌نام او رهن شده بود و او آنجا را متعلق به خودش مي‌دانست، بيرون بيايم. نمي‌خواست زير بار طلاق برود. پيش از اين در صحبت‌هايش اعتراف كرده بود كه با او مي‌سوزم و خشك مي‌شوم اما به قول خودش فكر نمي‌كرد كه بخواهم طلاق بگيرم. باز هم به قول خودش به عطوفت من اميد بسته بود. آن زمان به هرچيزي چنگ زد تا مرا نگه دارد. چند باري حمله به من هم از همان تلاش‌ها بود. آن روز وقتي كه ديدم بدون لباس به سمت من مي‌آيد، وحشت كردم. در هر حال توان جسمي او بيشتر بود. سعي كردم خودم را نبازم. حس زني را داشتم كه مي‌خواست به او تجاوز شود. من مدت‌ها بود كه او را همسر خودم نمي‌دانستم. به او و تمام مخالفان اين طلاق حتي به پدر و مادرم كه از اسم طلاق مي‌ترسيدند، گفته بودم كه من حتي ديگر حس نمي‌كنم كه اين مرد همسر من است و حتي احساس محرم بودن هم با او ندارم. او برايم غريبه بود. مدت‌ها بود اتاق‌ها را جدا كرده بودم تا طلاق رخ دهد. قفل در اتاق ايراد داشت و من هيچ شبي با حس امنيت نخوابيده بودم. ديگر طاقتم طاق شده بود و مي‌خواستم آن خانه را ترك كنم كه او آن‌گونه به من حمله‌ور شد. يك غريبه مي‌خواست به من تجاوز كند.
وسايل ضروري‌ام را جمع كرده بودم و داشتم كنترل مي‌كردم كه چيزي از قلم نيافتاده باشد. كشوي پاتختي سمت چپ را نگاه مي‌كردم. تخت چسبيده به ضلع شمالي اتاق در وسط قرار داشت و هر طرف آن يك پاتختي بود. درب در سمت راست اتاق باز مي‌شد. درب باز بود. او را ديدم كه به سمت مي‌آيد. سريع ايستادم. از روي تخت رد شد و به سمتم حركت كرد. عقب عقب مي‌رفتم. سعي مي‌كردم از اتاق خارج شوم. فرياد زدم تا او را بترسانم و يادم نيست چه شي‌اي اما شايد گلداني تزييني را از ميز توالت برداشتم و تهديدش كردم كه پرتاب مي‌كنم. تهديدش كردم كه آن‌قدر فرياد مي‌زنم كه همه همسايه‌ها اينجا جمع شوند. تهديدش كردم كه فرياد دزد مي‌زنم تا به‌زور وارد خانه شوند و او را دراين وضع ببينند. در جلوي من بود. او به جلو مي‌آمد و من به عقب مي‌رفتم. دستانش را دراز مي‌كرد تا مرا بگيرد. وحشي شده بود. مي‌خواست هر طوري شده ساكتم كند.
فريادها و تهديد‌هايم و آن فرياد بلندم كه داد زدم: "كمك، دزد". كمي او را عقب نشاند. از اتاق بيرون آمدم؛ او هم. ساكم را برداشتم و سعي كردم سريع از خانه خارج شوم. او ترسيده و مطمئن شده بود كه به او اجازه اين كار را نخواهم داد. لگدهايش را با كلمات ركيك به‌سويم پرتاب مي‌كرد. هنگام عبور از درب لگد محكمي زد كه به بيرون پرتاب شدم. پوزخندي حواله‌اش كردم و آن خانه را ترك كردم.
بعدها از او شنيدم كه آن روز مي‌خواسته با عشقبازي مرا دوباره جلب خود كند. كاري كه در چهارسال پيش از آن نتوانسته بود، انجام دهد. هر بار پس از هر رابطه دردهاي بسياري را تحمل مي‌كردم و پاسخ منفي من به عشقبازي دليل نهفته اما اصلي بسياري از مناقشه‌هاي ما بود. حتي تصميم فوري من به طلاق كه مدت‌ها بود آن را در سر داشتم، از آخرين رابطه‌اي ناشي مي‌شد كه پس از آن حاضر نبودم درد ديگري از اين نوع را برخود تحميل كنم. مشكلي كه مي‌دانستم نه جسمي كه بلكه روحي است. ديگر دوست نداشتم حس كنم كه مورد تجاوز واقع شده‌ام.

چقدر سخت طلاق پيش رفت. نمي‌دانم شايد ايزد دلش براي تمام تنهايي‌هاي آن زمانم سوخت كه آن گونه دست غيبي را فرستاد كه پس از قريب به يكسال آن ماجرا تمام شود و من از آن زندگي رها شوم.

وقتي سرنوشت مكرمه را مي‌خوانم به اين فكر مي‌كنم كه اگر در نهايت موفق به طلاق نشده بودم، چه مي‌كردم. اگر در حيني كه جدا از او زندگي مي‌كردم به اميد طلاق، آن زمان كه او تنها اسمي در شناسنامه من بود، اگر با مردي آشنا مي‌شدم و دل مي‌بستيم، چه مي‌كرديم؟ اگر همان زمان كه با آن مرد زندگي مي‌كردم و عاشق ديگري مي شدم، چه اتفاقي مي‌افتاد؟ مي‌دانستم كه صادقانه به او مي‌گفتم و باور دارم كه او با جدايي موافقت نمي‌كرد. چون اكنون از حقي نابرابر براي نگه‌داشتن من استفاده مي‌كرد. او حقي داشت كه من نداشتم. من نمي‌توانستم آن اسم را در شناسنامه خود خط بزنم. آيا دل بستن به مرد ديگر خيانت به او بود؟ من اين‌گونه نمي‌انديشم. شايد اگر من هم موفق به طلاق نمي‌شدم كاري را مي‌كردم كه مكرمه كرد، بار سفر مي‌بستم و با دلداده‌ام زندگي جديدي را در مكاني ناشناس و آرام آغاز مي‌كرديم. خيانت‌كار نه من كه او بود كه اين زندگي را تمام نمي‌كرد. كاري كه شوهر اول مكرمه انجام داد. از نظر من گناهكار تنها اوست كه نپذيرفته در ذهن و دل مكرمه جايي ندارد. او كه آرامش زندگي جعفر و مكرمه را بر هم زد.
بگذريم كه شوهر سابق مكرمه هم بيمار اجتماعي است كه او به حقي اضافه مي‌دهد تا او آن را چماقي كند بر سر ديگري. فقط و فقط اگر مكرمه حق طلاق داشت؛ هيچ كس مكرمه و شريك زندگي‌اش را به گناه و خيانت محكوم نمي‌كرد تا در صبح‌گاهي با حكم قاضي يكي سنگسار شود و حكم آن ديگري نه لغو كه متوقف شده باشد.

پس لطف كنيد و مكرمه را خيانت‌كار نخوانيد و باور كنيد كه مكرمه از آن مرد طلاق گرفته بود، در ذهن و دلش، اگر چه نتوانسته بود در شناسنامه‌اش نام او را خط بزند. مكرمه اكنون خيلي درد دارد. پدر فرزندانش در ميان تلي سنگ جان باخته است و فرزندانش نامشروع خوانده شده‌اند و او مي‌ترسد از عاقبت آن دو معصومي كه بي‌گناه حرام‌زاده خطاب مي‌شوند. فرزندانش با او در سلولي سياه در بند كشيده‌شده‌اند. شايد او اكنون در ميان تضادهايش سردرگم است. شايد حس گناه او را بيازارد و شايد در حسرت روزهاي گمنامي و زندگي در خفا باشد. كسي چه مي‌داند در دل مكرمه اكنون چه مي‌گذرد. مكرمه يك قرباني است؛ نه خيانت‌كار.

Monday, July 9, 2007

حكم سنگسار تكذيب اما اجرا مي‌شود !!!!!

حكم تكذيب مي‌شود و حتي اجراي آن در روستاي دور افتاده تاييد رسمي نمي‌شود تا در ميان بي‌عدالتي‌ها ثبت نشود؛ از چه مي‌گريزند
در ميان اين تضاد چه مي‌كنند، اگر سنگسار مجاز است از آن دفاع كنند و اگر باور دارند كه از زشت‌ترين‌ها و فجيع‌ترين‌ها است، آن را از قانون حذف كنند
http://www.meydaan.org/news.aspx?nid=427
http://varesh.blogfa.com/
به‌ چه گناهي اين دو را در سلولي مي‌اندازند و بعد به‌راحتي يكي را سنگسار مي‌كنند تا ديگري دو صد چندان عذاب بيند؟از اين محرميت‌هاي اجباري و اسم شوهرهاي يدكي و زورگويي‌ها بيزارم. به آن زن حق طلاق مي‌داديد تا از نظر شما جرمي رخ ندهد تا بخواهيد زورگويي‌هايتان را با نقض حق ديگري، حق زندگي، افزون كنيد.
اين نوشته يداله رويايي آني از ذهنم دور نمي‌شود:

به نام خدا

عباس عزیز،

در رمان " برادران کارامازوف " می خوانیم :

" خدا شناسی باعث می شود که مردم عادی خیلی از جنایت ها را بخاطر خدا نکنند . "

اما کجاست داستایوفسکی که ببیند حالاجنایت ها را فقط به نام خدا می کنند ؟

تا وقت دیگر قربانت

Saturday, July 7, 2007

سروناز و مشكل محيط كارش

از زبان سروناز:
براي مني كه تجربه كار اداري رو نداشتم .... سال گذشته سالي پر از تنش و تجربه بود ... هميشه از فضاي محيطهاي اداري در
ايران شنيده بودم و مي دانستم كه سختي اين سبك كار براي زنان خيلي بيشتر از مردان هست . مطالب زيادي هم در اين مورد خوانده بودم... حتي در پاين نامه يكي از دوستانم كه در اين مورد بود زياد كنكاش كرده بودم.... ولي حرفها و شنيده ها كجا.... تجربه از نزديك و ملموس آن كجا... بي تجربه بودم و خوش بين... فقط چيزي كه باعث اطمينان قلبيم ميشد دانسته هام بود كه بعدها فهميدم ميون همكارانم كمترين خريدار را دارد... هرچه قدر كمتر بداني... سايرين با تو رفتاري دوستانه تر دارند.... دو سه ماهه اول به خوبي گذشت.... اما ..اما ارام آرام تنشها شروع شد.... متاسفانه خوش بيني ذاتيم مانع ازون شد كه زودتر نگاههاي سرپرست مردي رو كه داشتم درك كنم... مدام به خودم تلقين مي كدم نبايد پيش داوري كرد . درست نمي دونستم روابطي كه از نظر من يك عمر عاذي تلقي ميشد رو به پاي سوء نيت همكارم بذارم... همكار مردي كه در لحظه ورودم برخورد بسيار سردي با من داشت تغيير رفتار داده بود ... اين رو به پاي اطميناني كه به پيدا كرده بود گذاشتم ... اما ماجر زماني رنگ و بوي خود را براي من تغيير داد كه از او خواستم مطلب كاريي رو به آموزش دهد ... او خيلي راحت و بدون كوچكترين نگرانيي به من گفت اگر مي خوايين چيز جديدي ياد بگيري بايد هزينشم بدي... اول كمي تعجب كردم و گفتم اين لازمه انجام مسئوليتي هست كه خود شما به من دادين با اين حال مي خوام بدونم نظورتون از هزينه چي هست ؟ نگاهي به سرتاپاي من كرد و گفت مي تونيم باهم خيلي صميمي تر كار كنيم... اينطوري علاوه بر اين كه هميشه حمايت من رو دارين چيزهاي زيادي از من مي‌تونين ياد بگيرين... حال بدي بهم دست داد حتي نمي تونستم نفس بكشم ... از جام بلند شدم و گفتم خودتون رو به زحمت حمايت از من و آموزشم نندازين خودم يك كاريش مي كنم. تا چندروزي رفتارش تغيير نكرد ... اما زماني ديد كه من ديگه حتي نگاهشم نمي كنم و ديگه اعتباري براش قائل نيستم . رفتارش رو عوض كرد... از تمام كارهاي من ايراد ميگرفت ... محيط كار رو براي من جهنم كرده بود علنا جلوي همكارام برمي گشت و مي گفت از روز اول از شما خوشم نيومده بود.... حس ششم من هيچوقت به دروغ نگفته بود .... ديگه خرابكاريش هم به ساير آزارهاي روانيش اضافه شده بود.... گزارشهايي كه تهيه كرده بودم تغييراتي كرده بود اول به حساب بي دقتي خودم ميذاشتم .... اما زماني كه يكي از همكارهاي خانوم كه خودش در تهيه گزارشي با من همكاري كرده بود اين تغييرات رو ديد ... مطمئن شدم كار خودش هست... ماهي يكبار شكايتي از من تنظيم ميكرد وبه مديرمان ميداد ... تنها شانسي كه آوردم و من رو كم آرومتر نگهداشته بود اين بود كه مديرمون تقريبا به من و تواناييها و شخصيت من اعتماد داشت و كوچكترين توجهي به گزارشات و زيرآب زني هاي آقاي ب نداشت . يكسال تمام به مبارزه گذشت.... بعد از يكماه مبارزه رو تا حدودي ياد گرفته بودم و ديگه بهش عادت كردم... بي توجهي به آزارهاي او و داشتن رفتاري كاملا سرد ؛ چيزي كه خيلي به تحمل راحتتر شرايط گذشت اين بود كه تونستم اتاقم رو جدا كنم . و مسئوليتي رو به عهده بگيرم كه درش مستقل از اون باشم... يادم مياد روزي خيلي صميمي و دوستانه بهم نزديك شد و سر صحبت رو باز كرد ازم خواست به حرفاش گوش كنم . قبول كردم و وانمود كردم دارم با دقت به حرفاش گوش مي كنم .... از هردري صحبت كرد تا نهايت به حرف اصليش رسيد ... ازم خواست براي يك ماهي تنزل مقام كاري داشته باشم و كار بي اهميت تري رو به عهده بگيرم تا آبروش پيش ساير پرستل به عنوان مدير و سرپرست نره ... بعد كه همه ديدن من به خاطر درگيري با اون تنزل كاري گرفتم بعد خودش من رو سرجاي اول برمي گردونه !!!! دلم براي حقارتش سوخت... دلم براي دنياي بوگندوش سوخت .... حتي خندم هم نگرفت ... حتي باهاش مخالفتي نكردم ....فقط بهش گفتم يه فكري به حال ضعفت بكن... گفت نه نه اين ضعف نيست من نمي خوام شما با من دشمن بشين اين تصميم رو مديريت گرفته ... اگه قبول نكني ديگه راه برگشتي نداري... گفتم باشه بذارين نامه رسمي مديريت در اين خصوص بهم ابلاغ بشه ..... عصبي نگاهم كرد و گفت خودت خواستي... باشه باشه . روز بعد كه از مديرمون پيگير شدم ديدم حتي در جريان حرفهاي آقاي ب هم نيست ؛ تنها حامي من يعني مدير شركت عوض شد . آزارش چندبرابر شد ... هرجا من رو تنها گير ميورد خودش رو من نزديك ميكرد و خواستش و پيشنهادش رو مطرح ميكرد ... كه تا چندروزي حالم رو بهم ميريخت . اما تو جمع تحكمها و تحقيراش پاياني نداشت... من فقط كارم رد در طي اين مدت انجام ميدادم و سعي ميكردم نقصي نداشته باشه ... تا ساعت 6و 7 سر كار بودم چون توي اين مدت تنها سعيم بالا بردن كيفيت كاريم بود ؛ عصبانيت و خشممم رو كنترل كنم و كارم رو به خوبي ياد بگيرم و انجام بدم...بارها علنا جلوي بقيه من رو تهديد به اخراج كرده بود . هروقت اون مي خواست اضافه كاري بمونه با تهدي مي خواست من رو نگه داره .... حالا سكه برگشته بود . تمام 4طبقه شركت باهاش درگير بودن ... مدام نامه هاي اعتراضي بود كه عليه اين آقا به هيئت مديره مي رفت .... با تمام افراد شركت حداقل يكبار برخورد داشت... آدم مريضي بود كه همه رو متوجه خودش كرده بود .... حالا ديگه منهم كارم رو به خوبي ياد گرفته بود و مبارزه منهم عوض شد .... چطور؟... با يه بررسي ظاهري ميشد نقصها و عيبهاي كاريش رو ديد... مخصوصا هر جا كه مينشست ادعاي 12 سال سابقه كارش شنونده هارو عاصي ميكرد . براش خيلي گرون تموم ميشد كه من جلوي سايرين خيلي ارام و ساده عيبهاش رو بهش يادآوري كنم و خطاهاش رو بگيرم.... بهد از مدتي هيئت مديره شخصي رو رو به عنوان مدير تعيين كرد... و همين كافي بود تا ظرف مدت كوتاهي سر درگيري ساده ايي حكم اخراجش بخوره.... اما حالا هم كه از رفتنش مدتي ميگذره نگاهي به عقب مينداز ميبينم درسته خيلي اين جريانات برام استرس و استهلاك روحي داشته اما حالا خيلي چيزها ياد گرفتم كه به طريقه ساده سالها طول ميكشيد كه ياد بگيرم . با اين حال ضربه روحي كه خوردم مدتي طول ميكشه تا التيام پيدا كنه و خوش بيني سابقم دوباره برگرده .

------------
پ.ن: سروناز و من قرار بود با هم بنويسيم اما سروناز به چز پست اول چيزي ننوشت تا اصلا تمامي رمزهاي عبور و سوالات را كامل فراموش كرد و با اين كه براي دعوت جديد هم فرستادم، هنوز نرفته ايميل جديد باز كنه و دوباره بنويسد. اما اين مطلب را چند وقته فرستاده كه بذارم تو وبلاگ. دوست داشتم خودش اين كار را انجام دهد. اما هنوز شرايطش را ندارد. در اين متن دليلش را هم دانستيد.