Saturday, July 7, 2007

سروناز و مشكل محيط كارش

از زبان سروناز:
براي مني كه تجربه كار اداري رو نداشتم .... سال گذشته سالي پر از تنش و تجربه بود ... هميشه از فضاي محيطهاي اداري در
ايران شنيده بودم و مي دانستم كه سختي اين سبك كار براي زنان خيلي بيشتر از مردان هست . مطالب زيادي هم در اين مورد خوانده بودم... حتي در پاين نامه يكي از دوستانم كه در اين مورد بود زياد كنكاش كرده بودم.... ولي حرفها و شنيده ها كجا.... تجربه از نزديك و ملموس آن كجا... بي تجربه بودم و خوش بين... فقط چيزي كه باعث اطمينان قلبيم ميشد دانسته هام بود كه بعدها فهميدم ميون همكارانم كمترين خريدار را دارد... هرچه قدر كمتر بداني... سايرين با تو رفتاري دوستانه تر دارند.... دو سه ماهه اول به خوبي گذشت.... اما ..اما ارام آرام تنشها شروع شد.... متاسفانه خوش بيني ذاتيم مانع ازون شد كه زودتر نگاههاي سرپرست مردي رو كه داشتم درك كنم... مدام به خودم تلقين مي كدم نبايد پيش داوري كرد . درست نمي دونستم روابطي كه از نظر من يك عمر عاذي تلقي ميشد رو به پاي سوء نيت همكارم بذارم... همكار مردي كه در لحظه ورودم برخورد بسيار سردي با من داشت تغيير رفتار داده بود ... اين رو به پاي اطميناني كه به پيدا كرده بود گذاشتم ... اما ماجر زماني رنگ و بوي خود را براي من تغيير داد كه از او خواستم مطلب كاريي رو به آموزش دهد ... او خيلي راحت و بدون كوچكترين نگرانيي به من گفت اگر مي خوايين چيز جديدي ياد بگيري بايد هزينشم بدي... اول كمي تعجب كردم و گفتم اين لازمه انجام مسئوليتي هست كه خود شما به من دادين با اين حال مي خوام بدونم نظورتون از هزينه چي هست ؟ نگاهي به سرتاپاي من كرد و گفت مي تونيم باهم خيلي صميمي تر كار كنيم... اينطوري علاوه بر اين كه هميشه حمايت من رو دارين چيزهاي زيادي از من مي‌تونين ياد بگيرين... حال بدي بهم دست داد حتي نمي تونستم نفس بكشم ... از جام بلند شدم و گفتم خودتون رو به زحمت حمايت از من و آموزشم نندازين خودم يك كاريش مي كنم. تا چندروزي رفتارش تغيير نكرد ... اما زماني ديد كه من ديگه حتي نگاهشم نمي كنم و ديگه اعتباري براش قائل نيستم . رفتارش رو عوض كرد... از تمام كارهاي من ايراد ميگرفت ... محيط كار رو براي من جهنم كرده بود علنا جلوي همكارام برمي گشت و مي گفت از روز اول از شما خوشم نيومده بود.... حس ششم من هيچوقت به دروغ نگفته بود .... ديگه خرابكاريش هم به ساير آزارهاي روانيش اضافه شده بود.... گزارشهايي كه تهيه كرده بودم تغييراتي كرده بود اول به حساب بي دقتي خودم ميذاشتم .... اما زماني كه يكي از همكارهاي خانوم كه خودش در تهيه گزارشي با من همكاري كرده بود اين تغييرات رو ديد ... مطمئن شدم كار خودش هست... ماهي يكبار شكايتي از من تنظيم ميكرد وبه مديرمان ميداد ... تنها شانسي كه آوردم و من رو كم آرومتر نگهداشته بود اين بود كه مديرمون تقريبا به من و تواناييها و شخصيت من اعتماد داشت و كوچكترين توجهي به گزارشات و زيرآب زني هاي آقاي ب نداشت . يكسال تمام به مبارزه گذشت.... بعد از يكماه مبارزه رو تا حدودي ياد گرفته بودم و ديگه بهش عادت كردم... بي توجهي به آزارهاي او و داشتن رفتاري كاملا سرد ؛ چيزي كه خيلي به تحمل راحتتر شرايط گذشت اين بود كه تونستم اتاقم رو جدا كنم . و مسئوليتي رو به عهده بگيرم كه درش مستقل از اون باشم... يادم مياد روزي خيلي صميمي و دوستانه بهم نزديك شد و سر صحبت رو باز كرد ازم خواست به حرفاش گوش كنم . قبول كردم و وانمود كردم دارم با دقت به حرفاش گوش مي كنم .... از هردري صحبت كرد تا نهايت به حرف اصليش رسيد ... ازم خواست براي يك ماهي تنزل مقام كاري داشته باشم و كار بي اهميت تري رو به عهده بگيرم تا آبروش پيش ساير پرستل به عنوان مدير و سرپرست نره ... بعد كه همه ديدن من به خاطر درگيري با اون تنزل كاري گرفتم بعد خودش من رو سرجاي اول برمي گردونه !!!! دلم براي حقارتش سوخت... دلم براي دنياي بوگندوش سوخت .... حتي خندم هم نگرفت ... حتي باهاش مخالفتي نكردم ....فقط بهش گفتم يه فكري به حال ضعفت بكن... گفت نه نه اين ضعف نيست من نمي خوام شما با من دشمن بشين اين تصميم رو مديريت گرفته ... اگه قبول نكني ديگه راه برگشتي نداري... گفتم باشه بذارين نامه رسمي مديريت در اين خصوص بهم ابلاغ بشه ..... عصبي نگاهم كرد و گفت خودت خواستي... باشه باشه . روز بعد كه از مديرمون پيگير شدم ديدم حتي در جريان حرفهاي آقاي ب هم نيست ؛ تنها حامي من يعني مدير شركت عوض شد . آزارش چندبرابر شد ... هرجا من رو تنها گير ميورد خودش رو من نزديك ميكرد و خواستش و پيشنهادش رو مطرح ميكرد ... كه تا چندروزي حالم رو بهم ميريخت . اما تو جمع تحكمها و تحقيراش پاياني نداشت... من فقط كارم رد در طي اين مدت انجام ميدادم و سعي ميكردم نقصي نداشته باشه ... تا ساعت 6و 7 سر كار بودم چون توي اين مدت تنها سعيم بالا بردن كيفيت كاريم بود ؛ عصبانيت و خشممم رو كنترل كنم و كارم رو به خوبي ياد بگيرم و انجام بدم...بارها علنا جلوي بقيه من رو تهديد به اخراج كرده بود . هروقت اون مي خواست اضافه كاري بمونه با تهدي مي خواست من رو نگه داره .... حالا سكه برگشته بود . تمام 4طبقه شركت باهاش درگير بودن ... مدام نامه هاي اعتراضي بود كه عليه اين آقا به هيئت مديره مي رفت .... با تمام افراد شركت حداقل يكبار برخورد داشت... آدم مريضي بود كه همه رو متوجه خودش كرده بود .... حالا ديگه منهم كارم رو به خوبي ياد گرفته بود و مبارزه منهم عوض شد .... چطور؟... با يه بررسي ظاهري ميشد نقصها و عيبهاي كاريش رو ديد... مخصوصا هر جا كه مينشست ادعاي 12 سال سابقه كارش شنونده هارو عاصي ميكرد . براش خيلي گرون تموم ميشد كه من جلوي سايرين خيلي ارام و ساده عيبهاش رو بهش يادآوري كنم و خطاهاش رو بگيرم.... بهد از مدتي هيئت مديره شخصي رو رو به عنوان مدير تعيين كرد... و همين كافي بود تا ظرف مدت كوتاهي سر درگيري ساده ايي حكم اخراجش بخوره.... اما حالا هم كه از رفتنش مدتي ميگذره نگاهي به عقب مينداز ميبينم درسته خيلي اين جريانات برام استرس و استهلاك روحي داشته اما حالا خيلي چيزها ياد گرفتم كه به طريقه ساده سالها طول ميكشيد كه ياد بگيرم . با اين حال ضربه روحي كه خوردم مدتي طول ميكشه تا التيام پيدا كنه و خوش بيني سابقم دوباره برگرده .

------------
پ.ن: سروناز و من قرار بود با هم بنويسيم اما سروناز به چز پست اول چيزي ننوشت تا اصلا تمامي رمزهاي عبور و سوالات را كامل فراموش كرد و با اين كه براي دعوت جديد هم فرستادم، هنوز نرفته ايميل جديد باز كنه و دوباره بنويسد. اما اين مطلب را چند وقته فرستاده كه بذارم تو وبلاگ. دوست داشتم خودش اين كار را انجام دهد. اما هنوز شرايطش را ندارد. در اين متن دليلش را هم دانستيد.

No comments: