Friday, April 27, 2007

هنوز راهي هست

راهي هنوز هست،
هرچند درب‌هايي را بستند اما دوستان ما راهي براي دادن مشاوره و تداوم ياري زنان يافتند
وبلاگ آنها را بخوانيد
http://raahi-org.blogfa.com/

Monday, April 23, 2007

خواهران مگدالين

خواهران مگدالين اسم يك فيلم است. فيلمي كه به داستان رخت‌شوي‌خانه‌ها و زنان دربند در آنجا مي‌پردازد. رخت‌شوي‌خانه‌ها را راهبگان مديريت مي‌كردند و رخت‌شورها زناني بودند كه خانواده‌هاي‌شان آنها را سبب بي‌آبرويي خود يافته‌اند و آنها را به آنجا مي‌راندند. آنها آنجا با مشقت به رخت‌شويي و تزكيه نفس (!) مشغول مي‌شدند تا گناهان‌شان (!) بخشوده شود. آنها حق خروج از آنجا را نداشتند مگر آن كه عضوي از خانواده به‌دنبال آنها برود. اما خانواده‌هاي دختران آنها را به‌فراموشي مي‌سپاردند و آنها همان‌جا با زندگي وداع مي‌گفتند. زمان فيلم خيلي دور نيست. خيلي وقت است كه قرون وسطي گذشته است. دو دهه از پايان جنگ جهاني دوم هم گذشته است. اما آنجا دوبلين است در سال 1964؛ يعني 2 سال قبل از آن كه تمامي رخت‌شوي‌خانه‌ها بسته شود. آنجا هنوز دختران بايد باكره باشند؛ چه فرقي مي‌كند كه به آنها تجاوز شده باشد يا در پي هوس جواني عشق ورزيده باشند. چه فرق مي‌كند كودكي سربيرون آورده باشد، يا تنها پرده‌اي پاره شده باشد. حتي چه فرقي مي‌كند كه دختري مثل برنادت[1] گناه كبيره هم‌خوابگي را انجام نداده باشد؛ اما مستعد آن باشد. آنها محكوم‌اند. آنها فاحشه خطاب مي‌شوند! اين زنان محكوم‌اند كه در ميان راهبه‌هايي عقده‌اي و تحت سيطره آنان بيگاري كنند، بردگي كنند، حتي هويت خود را از دست دهند. آنان بازيچگان دست راهبگان‌اند. آنها را به‌نام‌هايي كه دوست دارند مي‌خوانند. آنها زمان كار بايد ساكت باشند و هيچ سخني بر زبان نيارند. آنها زماني براي گفت‌و‌گو با يكديگر و دوستي ندارند. آنها حق سوال كردن ندارند؛ هر سوالي تمرد محسوب مي شود. تمامي اين‌ها براي اين است كه اين گنه‌كاران به اصطلاح رستگار شوند. همان داستان گناه و ثواب؛ بهشت و جهنم. همان جا بميرند به اميدي واهي.
فيلم چند زن را برمي‌گزيند و از آنها مي‌گويد و باقي زنان شبحي بيش نيستند. زناني كه فرار ديگران را مي‌نگرند، به دفاع از دوستان‌شان برنمي‌خيزند و آرام مي‌مانند تا بميرند مانند آن زن پيري كه نه فقط تصميم به فرار برنادت1 بلكه حتي سخن گفتن آنان را به اطلاع راهبه‌ها مي‌رساند. زنان آنجا مظلوم‌اند. ساكت و آرام مي‌گذرند. آنجا چاره‌اي جز مظلوميت نيست كه شلاق تنبيه هر سوالي است و زدن موهاي سر و حتي مژگان و ابروان تنبيه آن كه بخواهي از ميان ديوارها بگذري. آنجا جراتي براي همدلي نيست. زنان در ترس از تنبيه و جهنم تربيت شده‌اند.
اگر كريسپيناي1 كند ذهن كه به داشته‌هايي اندك و صحبت از دور با پسركش دل‌خوش است، فرياد كند كه نماينده پدر و پسر در زمين به او تجاوز مي‌كند، كه او "مرد خدا نيست"، او را به بيمارستان مجنونان مي‌فرستند تا حقيقت پشت پرده بماند تا بميرد. حتي مارگرت1 كه شاهد ماجرا بوده وقتي راستي سخن او را مي‌گويد، آن چنان تهديد مي‌شود كه حرف خود را پس مي‌گيرد و لب مي‌بندد. كريسپينا چه مظلومانه مي‌گريد وقتي خواهران راهبه كه اندام اين زنان را وسيله‌اي براي بازي يافته‌اند و بهترينِ هر عضو زنانه را انتخاب مي‌كنند، او را يكي از برندگان اعلام مي‌كنند.
خواهران مگدالين داستان زناني است كه بي‌گناه محكوم مي‌شوند، سركوب مي‌شوند و ترس، نفرت و خشم در آنها مي‌رويد. خواهران مگدالين آن‌قدر تحقير شده‌اند كه جرات نافرماني ندارند؛ آنها حتي در مقابل شورش برنادت سكوت مي‌كنند و با حسرت فرار را مي‌نگرند. آنها نه حتي جراتي براي اتحاد در مقابل چند زن غيرطبيعي بيمار به‌اسم راهبه دارند.
چند دهه گذشته است؟ فيلم تعداد زنان را 300.000 نفر مي‌گويد. هنوز زناني از آن رخت‌شوي‌خانه‌ها در ميان زندگان روزگار مي‌گذرانند بي آن كه بتوانند آن چه را برآنها گذشته است، فراموش كنند. چه‌كسي پاسخ‌گوي آن زناني است كه مردند بي‌آن كه از زندگي چيزي دانسته باشند؟ چه كسي پاسخ‌گوي آن زناني است كه جواني خود را با درد به‌ياد مي‌آورند؟
روي نقشه حركت كن، اروپا را درگذر، بيا پايين به خاورميانه. بيا به ايران يا حتي برخي كشورهاي اطراف آن. آنجا كه هنوز باكرگي زن يك ارزش است. آنجا كه زنان را هنوز صغير مي‌دانند و براي‌شان ولي مي‌گذارند تا مجوزهاي زندگي آنها را صادر كند. اينجا چه كند فرهنگ پيشرفت مي‌كند. چند ده سال ديگر از اينجا فيلمي ساخته خواهد شد؟ فيلمي كه از ليلاها، افسانه‌ها، كبراها، دلارام‌ها و .... مي‌گويد. فيلمي كه داستان زني را مي‌گويد كه 10 سال طول مي‌كشد تا بتواند طلاق بگيرد. او هنوز بعد از چند سال خسته است. دخترش هنوز از اين كه به اجبار بايد نام پدري نديده را به يدك بكشد، افسرده است. او افسرده است از اين كه مادرش حق مسافرت بردن او به خارج از كشور را ندارد. از اين كه مادرش هيچ حقي بر او ندارد. او نمي‌فهمد.
چند زن اينجا بايد در وحشت خانم بودن، حيا داشتن، نجابت، متانت و گناه و ثواب خفه شوند و بسوزند؟ چند زن اينجا به راهبه‌هايي عقده‌اي بدل مي‌شوند و باور مي‌دارند كه تلاش زناني ديگر براي اندكي آزادي گناهي كبير است و آنها چند زن ديگر را سركوب خواهند كرد. چند دهه بايد بگذرد؟ چند زن بايد بسوزند؟ چه‌كسي پاسخ‌گوي ما خواهد بود؟

[1] تني چند از هنرپيشگان فيلم

Saturday, April 14, 2007

خودزني

توي راهرو منتظر ايستادم تا نوبت تزريق من شود. اتاق كناري براي كارهاي پانسمان است. زن بهيار به دختر جلوي من مي‌گويد كه :" برو اونجا حاضر شو تا بيام". روز تعطيل است و او تنهايي به همه كارها از سرم، تزريق و پانسمان بايد برسد. درمانگاه هم حسابي شلوغ است.
حواسم پي دختر مي‌رود. زير آرنج راستش باند پيچي شده است. اشك‌هايش بي‌صدا جاري است و سعي مي‌كند جلوي آنها را بگيرد. معلوم است كه به خود فشار مي‌آورد. دختر به‌نظر مي‌رسد بيست و پنج سالگي را پشت‌سر گذاشته باشد. اما هنوز سي سال را ندارد. به او مي‌گويم: "بزار كمكت كنم پانسمانت رو باز كني".
رد مي‌كند: "چسبيده، خيلي درد هم دارد".
"صبر كن، خودش بياد، يه كم الكل مي‌ريزه روش، بدون درد جدا مي‌شه"
هنوز نگاهش مي‌كنم. اشك‌هايش به‌خاطر درد زخم دستش نيست. زخم عميق‌تري رو مي‌شد تو تنهايي چشم‌هاي‌اش ديد. بهيار زود برگشت؛ زن مسن و بسيار جدي كه نگاه و اشك‌هاي آن دختر براي‌اش اهميتي نداشت. بي‌توجه به دختر كه از چسبيدن پانسمان به زخم مي‌گفت، پانسمان را محكم كند. مرد ديگري هم كه به نظر پزشك مي‌آمد، وارد اتاق شد. نگاهي به زخم كرد و گفت: "جاي تيغه، از كِي؟ا"
دختر پاسخ داد: "دي‌شب"
به‌نظرم آمد كه بهيار مي‌دانست كه زير پانسمان چيست و رفتار خشنش تنبيه دختر براي اقدام به خود زني يا خود كشي بود. هفت‌تايي جاي تيغ بود؛ از اين سر تا آن سر دست، از دو سه‌سانت زير آرنج تا دو-سه سانت بالاي وسط ساعد.
مردي كه به‌نظر پزشك مي‌آمد، گفت: "جاش مي‌مونه" و اتاق را ترك كرد.
بهيار زخم را شستشو داد و دوباره پانسمان كرد. از اتاق بيرون رفت. دست دختر درد گرفته بود. به‌كمكش رفتم تا مانتويش رو بپوشد. اشك‌هاي‌اش بيشتر جاري بود. براي اين كه حس بدش از بين برود، به او گفتم: "من هم اين كار رو كردم.". كم حرف زد. گفت كه: "پسري كه با او نزديك به 7 سال دوست است، حاضر نيست با او ازدواج كند" و باز بيشتر گريست. نخواست بيشتر حرف بزند. پيشنهادم را براي قدم زدن هم رد كرد. حتي نخواست شماره تلفنم را بگيرد كه اگر لازم شد، زنگي بزند. فرصتي براي حرف زدن در ميان آدم‌هاي ايستاده در راهرو و نشسته در اتاق كنار نبود. تنها توانستم به او بگويم: "هيچ چيز ارزشش از خود تو بالاتر نيست". اما حرف‌هاي زيادي ماند.
آيا فقط دوست داشتن او را اين گونه سست و آسيب‌پذير ساخته بود؟ آيا در اين رابطه، بكارت خود را از دست داده و حال هيچ چاره‌اي جز ازدواج يا مرگ نمي‌بيند؟ آيا فكر مي‌كند كه چون با كسي دوست بوده است، حتما بايد با او ازدواج كند؟ تفكرهايي كه كم در جامعه رايج نيستند. بيشتر آسيب‌هاي ما زنان از احساساتمان و عدم توانايي بر غلبه بر آنها نيست؟ فكرها همين‌طور در سرم مي‌چرخد و چهره آن دختر از جلوي چشمانم دور نمي‌شود.

Wednesday, April 4, 2007

موسسه راهي بسته نمي‌ماند

وقتي شماره تلفن را روي صفحه نمايشگر تلفن مي‌بينم، برداشتن گوشي براي‌ام دشوار مي‌شود. مي‌دانم كيست و مي‌دانم از چه مي‌خواهد بپرسد. بار آخر، نور اميدي را در دلش زنده كرده بودم و اين بار بايد همان را هم خود از بين ببرم.
منيرخانم، دوست مادرم است. سن و سالي از او گذشته است. تنها و بي‌كس است. پسري دارد كه هنوز دانشجو است. در شهر ديگري دور از تهران درس مي‌خواند و از دور بودن از خانه راضي است. زن سال‌ها پيش بارها سعي كرده كه از همسرش جدا شود، اما همين پسر كه تنها دلبستگي او بوده، او را پايبند اين زندگي پر از رنج كرد. آن زمان كه جوان بود، چند بار سعي كرده بود، براي خود كاري دست و پا كند تا محتاج مرد نباشد كه براي هر خريد او مو را از ماست بيرون مي‌كشيد. اما دوباري كه موفق شده بود، هربار مرد به محل كار او آمده بود و با داد و بي‌داد و آبروريزي او را بي‌كار كرده بود. اين بود كه ديگر پي كار را نگرفت و شد زن خانه‌نشين.
چند سال پيش، همان زمان كه قيمت زمين و خانه يكباره رشد كرد، همسرش خانه را خراب كرد و از آن چند باب مغازه و چند دستگاه آپارتمان ساخت. اين‌طوري بود كه مرد پولدار شد. همان موقع هم مهر زن رو كه به قيمت روز دويست‌هزار تومان نمي‌شد، به او داد و گفت: "كه هيچ ادعايي رو مال و املاك من نمي‌توني داشته باشي. من هم از اون ذليلاش نيستم كه خونه‌اي چيزي به‌نامت كنم". منير خانم برايم از قبل‌ها مي‌گويد آن زمان كه مرد درآمدي نداشت و او در صف اجناس كوپني ساعت‌ها مي‌ايستاد و به‌هزار مصيبت خرج خانه را مي‌رساند و كمي هم پس‌انداز مي‌كرد تا بتوانند از مستاجري درآيند. همان‌طوري بعدها همان خانه را خريده بودند كه حالا مرد از قِبلش پولدار شده است.
منيرخانم، حالا سني ازش گذشته است. چهره‌اش حتي سنش را بيشتر نشان مي‌دهد. او ديگر علاقه‌اي به طلاق گرفتن ندارد. مي‌گويد: "نه جايي دارم، بروم؛ نه پولي دارم كه جايي براي خود بگيرم؛ نه ديگه رمق كار كردن دارم و نه ديگه كسي به من كار مي‌دهد". او منتظر مرگ خود يا مرگ همسرش است. هرچند مي‌گويد: "خدا رو خوش نمياد، مرگ كس ديگه رو بخواي، مرگ خودم رو از خدا مي‌خوام"
او اين روزها بدجور گرفتار شده است. همسرش از همان اوايل چشمش دنبال زن‌ها مي‌دويد و بعد هم كه وضعش بهتر شد و صيغه آزاد، حسابي براي خودش دنبال اين زن و آن زن بود. منير خانم آن موقع‌ها مي‌گفت: "بهتر، هرچي كمتر خونه باشد، راحت‌ترم". آخر از وقتي وضعش خوب شده بود و اجاره‌ي آپارتمان‌ها و مغازه‌ها از خرجش هم بيش بود، ديگر كار نمي‌كرد و خانه‌نشين شده بود. همين بود كه معتاد هم شد. اما حسابي به خودش مي‌رسد و چهره‌اش نشان نمي‌دهد.
حالا رفته است يك دختر جوان را به‌زني گرفته است. دختري كه از پسرش كوچكتر است. منير خانم مي‌گويد: "مرده‌شورش رو ببرت، خجالت نمي‌كشه، چه جوري دو روز ديگه مي‌خواد عروس بياره". اما مشكل اصلي منير خانم زن گرفتن او نيست. مشكل اينجا است كه مرد پايش را در يك كفش كرده كه "زن من مياد خونه من، هر كي هم حرفي داره هري".
منير خانم ديگر طلاق بدردش نمي‌خورد. مرد هم درخواست طلاق نمي‌دهد. خيلي خسته و نااميد است. پول ندارد وكيل بگيرد. به او مركز مشاوره حقوقي زنان "راهي" را معرفي كردم. به او گفتم شايد بتواند از طريق نفقه يا حق شير كمي از حق خود را زنده كند. شايد راهي باشد. اسفند ماه بود. مرد خانه بود و نتوانسته بود كه برود.
روز پنجم فروردين بود كه زنگ زد،‌مي‌دانستم چه‌كار دارد. مرد با همسر جديد رفته ماه‌عسل ويلاي شمال و بعد از تعطيلات هم به خانه بر‌مي‌گشت. مي‌خواست بداند كه راهي باز مي‌كند يا تا پايان 13 فروردين تطيل هستند. بايد به او چه مي‌گفتم؟ كه راهي را بستند. كه آن اميد هم واهي بود؟ كه ديگر راهي نيست؟
كاش شما هم گريه منير خانم را بعد از شنيدن بسته شدن راهي مي‌شنيديد. كاش آنان كه راهي را بستند هم صداي گريه منير خانم را مي‌شنيدند. كاش آنان كه بر اين قوانين اصرار دارند، كمي پاي صحبت منيرخانم‌ها مي‌نشستند. كاش ....

پس نوشت 1 - اين مطلب رو چند روز پيش نوشتم و امروز ديگر با ديدن اين خبر، برآن شدم كه حتما پستش كنم
http://meydaan.org/news.aspx?nid=295
مرسي خانم شادي صدر و دوستان

پس نوشت 2 - ما زنان چه موجودات خطرناكي هستيم كه از آگاهي ما اين گونه هراس بر دل‌ها افكنده مي‌شود كه موسسه‌هاي مشاوره حقوقي زنان بسته مي‌شود، با حضورمان نيروهاي امنيتي پر مي‌شود و جديدا هم كه بند 209 را برايمان درنظر گرفته‌اند
اما با همه اينها يكي بايد بهشون بگه: خوب كه چي؟ آخرش چي؟
كي گفته بود كه نمي‌توان رود را دربند كرد!

Tuesday, April 3, 2007

قبل سال نو، بعد سال نو!!!

پنج تن از اعضای کمپین "یک میلیون امضا" بازداشت شدند
دو شنبه 13 فروردین 1386
تعدادی از اعضای کمپین " یک میلیون امضا برای تغییر قوانین تبعیض آمیز" که امروز در پارک لاله به جمع آوری امضا می پرداختند، بازداشت شدند.
ناهید کشاورز، سارا ایمانیان و همسر وی، محبوبه حسین زاده و سعیده امین بعد از بازداشت ابتدا به اداره مفاسد اجتماعی وزرا انتقال داده شده و بعد به کلانتری صد و چهار میدان نیلوفر تحویل داده شدند. بعد از ساعتی پرسش و پاسخ بازداشت شدگان بار دیگر به اداره مفاسد اجتماعی وزرا انتقال داده شدند و امشب را در بازداشت به سر خواهند برد.
مسولان کلانتری به خانواده های بازداشت شدگان گفته اند که فردا صبح به کلانتری صد و چهار مراجعه کنند تا وضعیت بازداشت شدگان را پیگیری کنند.

منبع : http://weforchange.net/spip.php?article527